شعر با و

شعر با و , شعر با واو شروع شود , شعر با حرف و , شروع شعر با و

در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره شروع یک بیت اول شعر با و و وفا برای مشاعره عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .

وقت کشتن دامن قاتل به دست آمد مرا

آخر عمر آرزوی دل به دست آمد مرا

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز

ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز

ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام

نیم جانی هست و میآید نیاز ازمن هنوز

آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق

سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز

سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع

پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز

همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیر

مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وه که باری روی زیبا باز کن تا بنگرم

تا هنوزم دیده ی روشنایی می دهد

وقت غنیمت شمار ار نه چو فرصت نماند

ناله که راداشت سود آه کی آمد به کار

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وقت آن است کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم از پی جانان بروم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

و اینک پاییز رسید پررنگ و میوه.

چه دیر پا بود انتظار من.

پانزده بهارِ سراسر شادکامی

زمین را در آغوش کشیدم،

و هرگز از آن جدا نشدم

تا پاییز راز خفتۀ خود را

در جانم زمزمه کرد.

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وصل است رشته سخنم با جهان راز

زان درسخن نصیبه ام از راز می دهند

وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان

تا آشیان قدس تو پرواز می دهند

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وای از این مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

وداع یار بیاد آر و اشک حسرت عاشق

چو می رسی به لب چشمه ای و آب روانی

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار

کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر

پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد

وامداریم و سرافکنده زخجلت در پیش

که پس انداخته ایم این همه وام ای شیراز

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر

تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم

شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم

تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم

مولانا

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مهربانی هم بلد بودی

عجب نامهربان

بعد عمری یادت افتاده که

یاری داشتی

وقت رفتن بغض کردی

خیره ماندی سوی من

شاید از دیوانه ی خود

انتظاری داشتی

 شهریار

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

 سعدی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها